Generic Child Artist Image

شهراد شیری

جنسیت:

پسر

تاریخ تولد:

1388/08

استان:

شهر:

مربی:

سفر به سرزمين رنگ ها، رنگ هاي سرد و گرم

1397

شاخه هنری:

سفر به سرزمين رنگ ها، رنگ هاي سرد و گرم

تاریخ انجام اثر:

1397

شاخه هنری:

عنوان اثر: من و دنیای هیولاهای حیوانی 2-4

1397

شاخه هنری:

عنوان اثر: من و دنیای هیولاهای حیوانی 2-4

تاریخ انجام اثر:

1397

شاخه هنری:

عنوان اثر: من و دنیای هیولاهای حیوانی 2-3

1397

شاخه هنری:

عنوان اثر: من و دنیای هیولاهای حیوانی 2-3

تاریخ انجام اثر:

1397

شاخه هنری:

توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.

متن اثر: ما دیدیم کوالا – والا – کانگا –وومبا – دینگو – و هم دستش اینجان؛ از ترس خشکمون زد، نزدیک تر رفتیم و دیدیم ، خواب شون برده. برنا پرسید چطور خوابشون برده؟

سرمد گفت: «نمی دونم» مامانم گفت: «تا این جونورا خوابن شما بیاین همبرگر بخورید.» ما رفتیم و ناهار خوردیم. بعد از ناهار من پیشنهاد دادم: ببریمش پیش آقای میر سعید، اون می تونه کمکون کنه. با کمک پدرامون هیولاها را به مدرسه پیش آقای میرسعید بردیم. آقای میرسعید گقت: «اینارو توی این قفس گنده بندازین و همه ‌ی عکس هایی که داریم دور و برشون بچسبونین.»

بعد که ما اینکارو کردیم هیولاها بیدار شدن و از گشنگی خودشون رو به در و دیوار کوبیدن ؛ ولی یک عکس نظرشون رو جلب کرد. اون عکس همبرگر بود.

آب از دهانشان سرازیر شد و من فهمیدم که اونا همبرگر دوست دارن؛ خوش بختانه من یک همبرگر توی کیفم بود و به آنها دادم و آنها با ما دوست شدند ولی همان لحظه گردبادی آمد و یک عالمه هیولا ظاهر شدند دشمن هیولاهای حیوانی، هیولاهای رباتی!….

«این داستان در جلد بعد ادامه دارد.»

من و دنیای هیولاهای حیوانی 1-2

1397

شاخه هنری:

من و دنیای هیولاهای حیوانی 1-2

تاریخ انجام اثر:

1397

شاخه هنری:

توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.

متن اثر: ما دیدیم کوالا – والا – کانگا –وومبا – دینگو – و هم دستش اینجان؛ از ترس خشکمون زد، نزدیک تر رفتیم و دیدیم ، خواب شون برده. برنا پرسید چطور خوابشون برده؟

سرمد گفت: «نمی دونم» مامانم گفت: «تا این جونورا خوابن شما بیاین همبرگر بخورید.» ما رفتیم و ناهار خوردیم. بعد از ناهار من پیشنهاد دادم: ببریمش پیش آقای میر سعید، اون می تونه کمکون کنه. با کمک پدرامون هیولاها را به مدرسه پیش آقای میرسعید بردیم. آقای میرسعید گقت: «اینارو توی این قفس گنده بندازین و همه ‌ی عکس هایی که داریم دور و برشون بچسبونین.»

بعد که ما اینکارو کردیم هیولاها بیدار شدن و از گشنگی خودشون رو به در و دیوار کوبیدن ؛ ولی یک عکس نظرشون رو جلب کرد. اون عکس همبرگر بود.

آب از دهانشان سرازیر شد و من فهمیدم که اونا همبرگر دوست دارن؛ خوش بختانه من یک همبرگر توی کیفم بود و به آنها دادم و آنها با ما دوست شدند ولی همان لحظه گردبادی آمد و یک عالمه هیولا ظاهر شدند دشمن هیولاهای حیوانی، هیولاهای رباتی!….

«این داستان در جلد بعد ادامه دارد.»

من و دنیای هیولاهای حیوانی 4-1

1397

شاخه هنری:

من و دنیای هیولاهای حیوانی 4-1

تاریخ انجام اثر:

1397

شاخه هنری:

من و دنیای هیولاهای حیوانی 3-1

1397

شاخه هنری:

من و دنیای هیولاهای حیوانی 3-1

تاریخ انجام اثر:

1397

شاخه هنری:

توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.

متن اثر: سرمد و من و آرتین روی ماشین زمان کار می کردیم. آرتین گفت: «فکر کنم تمام شد» سرمد گفت: «حالا برای امتحان کجا بریم؟» گفتم: بریم دنیای هیولاها. سرمد گفت: خوبه» آرتین گفت: «کجا رو بزنم؟» گفتم: «نه بزار بچه ها را صدا کنم. کی میاد یه سفر با ماشین زمان همه گفتند هورا و آمدند. یکهو آرتین دکمه را فشارا داد. همه جا رنگ وارنگ شد. گفتم کار کرد. و وقتی چشامون را باز کردیم با یک عالمه هیولا رو به رو شدیم؛ و ما خواستیم برگردیم که دیدیم ماشین زمان خراب شده. از ترس نمی دانستیم چکار کنیم و به جنگلی که در آن نزدیکی ها بود پنهان شدیم. کامیاب گفت: زیاد طول نمی کشد که پیدامون کنن باید یه فکری کنیم. » سانیار گفت: «بیا باهاشون بجنگیم» آرتین گفت: «چی؟ بجنگیم؟ اونا هیولا هستند و ما چند تا بچه، حتما می خورنمون.» برنا گفت: بیاین باهاشون صحبت کنیم که نخورنمون.» سرمد گفت: نخورنمون؟ بدتر می خورنمون.» گفتم: آره، بیاین باهاشون دوست شدیم طولی نکشید که همه هیولاها باهامون دوست شدند به جزی یکی شون، شرورترین و قوی ترین و حیوانی ترین هیولای دنیای هیولا ها؛ به اسم سوپرکوالا-والا-کانگا و ومبا – دینگو- که هیچ جور نمی شد باهاش دوست شد. دور و بر رو نگاه کردیم دیدم یک هم دست داره آن یک روه فرانکشتاین بود.

آن ها به سمت ما آمدند ما امیدوار بودیم که بتونیم که فرار کنیم و توانستیم. و من دکمه را فشار دادم. وقتی چشمامون را باز کردیم خونه من بودیم. هممون شنیدیم بچه ها ناهار آمادست. ولی ما دیدیم که کوالا – والا – کانگا – دومبا – دینگو اینجاست.

« این داستان در جلد دوم ادامه دارد»

من و دنیای هیولاهای حیوانی 2-1

1397

شاخه هنری:

من و دنیای هیولاهای حیوانی 2-1

تاریخ انجام اثر:

1397

شاخه هنری:

توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.

متن اثر: سرمد و من و آرتین روی ماشین زمان کار می کردیم. آرتین گفت: «فکر کنم تمام شد» سرمد گفت: «حالا برای امتحان کجا بریم؟» گفتم: بریم دنیای هیولاها. سرمد گفت: خوبه» آرتین گفت: «کجا رو بزنم؟» گفتم: «نه بزار بچه ها را صدا کنم. کی میاد یه سفر با ماشین زمان همه گفتند هورا و آمدند. یکهو آرتین دکمه را فشارا داد. همه جا رنگ وارنگ شد. گفتم کار کرد. و وقتی چشامون را باز کردیم با یک عالمه هیولا رو به رو شدیم؛ و ما خواستیم برگردیم که دیدیم ماشین زمان خراب شده. از ترس نمی دانستیم چکار کنیم و به جنگلی که در آن نزدیکی ها بود پنهان شدیم. کامیاب گفت: زیاد طول نمی کشد که پیدامون کنن باید یه فکری کنیم. » سانیار گفت: «بیا باهاشون بجنگیم» آرتین گفت: «چی؟ بجنگیم؟ اونا هیولا هستند و ما چند تا بچه، حتما می خورنمون.» برنا گفت: بیاین باهاشون صحبت کنیم که نخورنمون.» سرمد گفت: نخورنمون؟ بدتر می خورنمون.» گفتم: آره، بیاین باهاشون دوست شدیم طولی نکشید که همه هیولاها باهامون دوست شدند به جزی یکی شون، شرورترین و قوی ترین و حیوانی ترین هیولای دنیای هیولا ها؛ به اسم سوپرکوالا-والا-کانگا و ومبا – دینگو- که هیچ جور نمی شد باهاش دوست شد. دور و بر رو نگاه کردیم دیدم یک هم دست داره آن یک روه فرانکشتاین بود.

آن ها به سمت ما آمدند ما امیدوار بودیم که بتونیم که فرار کنیم و توانستیم. و من دکمه را فشار دادم. وقتی چشمامون را باز کردیم خونه من بودیم. هممون شنیدیم بچه ها ناهار آمادست. ولی ما دیدیم که کوالا – والا – کانگا – دومبا – دینگو اینجاست.

« این داستان در جلد دوم ادامه دارد»

من و دنیای هیولاهای حیوانی 1-1

1397

شاخه هنری:

من و دنیای هیولاهای حیوانی 1-1

تاریخ انجام اثر:

1397

شاخه هنری:

توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.

متن اثر: سرمد و من و آرتین روی ماشین زمان کار می کردیم. آرتین گفت: «فکر کنم تمام شد» سرمد گفت: «حالا برای امتحان کجا بریم؟» گفتم: بریم دنیای هیولاها. سرمد گفت: خوبه» آرتین گفت: «کجا رو بزنم؟» گفتم: «نه بزار بچه ها را صدا کنم. کی میاد یه سفر با ماشین زمان همه گفتند هورا و آمدند. یکهو آرتین دکمه را فشارا داد. همه جا رنگ وارنگ شد. گفتم کار کرد. و وقتی چشامون را باز کردیم با یک عالمه هیولا رو به رو شدیم؛ و ما خواستیم برگردیم که دیدیم ماشین زمان خراب شده. از ترس نمی دانستیم چکار کنیم و به جنگلی که در آن نزدیکی ها بود پنهان شدیم. کامیاب گفت: زیاد طول نمی کشد که پیدامون کنن باید یه فکری کنیم. » سانیار گفت: «بیا باهاشون بجنگیم» آرتین گفت: «چی؟ بجنگیم؟ اونا هیولا هستند و ما چند تا بچه، حتما می خورنمون.» برنا گفت: بیاین باهاشون صحبت کنیم که نخورنمون.» سرمد گفت: نخورنمون؟ بدتر می خورنمون.» گفتم: آره، بیاین باهاشون دوست شدیم طولی نکشید که همه هیولاها باهامون دوست شدند به جزی یکی شون، شرورترین و قوی ترین و حیوانی ترین هیولای دنیای هیولا ها؛ به اسم سوپرکوالا-والا-کانگا و ومبا – دینگو- که هیچ جور نمی شد باهاش دوست شد. دور و بر رو نگاه کردیم دیدم یک هم دست داره آن یک روه فرانکشتاین بود.

آن ها به سمت ما آمدند ما امیدوار بودیم که بتونیم که فرار کنیم و توانستیم. و من دکمه را فشار دادم. وقتی چشمامون را باز کردیم خونه من بودیم. هممون شنیدیم بچه ها ناهار آمادست. ولی ما دیدیم که کوالا – والا – کانگا – دومبا – دینگو اینجاست.

« این داستان در جلد دوم ادامه دارد»

عنوان اثر: من و دنیای هیولاهای حیوانی 2-2

1397

شاخه هنری:

عنوان اثر: من و دنیای هیولاهای حیوانی 2-2

تاریخ انجام اثر:

1397

شاخه هنری:

توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.

متن اثر: ما دیدیم کوالا – والا – کانگا –وومبا – دینگو – و هم دستش اینجان؛ از ترس خشکمون زد، نزدیک تر رفتیم و دیدیم ، خواب شون برده. برنا پرسید چطور خوابشون برده؟

سرمد گفت: «نمی دونم» مامانم گفت: «تا این جونورا خوابن شما بیاین همبرگر بخورید.» ما رفتیم و ناهار خوردیم. بعد از ناهار من پیشنهاد دادم: ببریمش پیش آقای میر سعید، اون می تونه کمکون کنه. با کمک پدرامون هیولاها را به مدرسه پیش آقای میرسعید بردیم. آقای میرسعید گقت: «اینارو توی این قفس گنده بندازین و همه ‌ی عکس هایی که داریم دور و برشون بچسبونین.»

بعد که ما اینکارو کردیم هیولاها بیدار شدن و از گشنگی خودشون رو به در و دیوار کوبیدن ؛ ولی یک عکس نظرشون رو جلب کرد. اون عکس همبرگر بود.

آب از دهانشان سرازیر شد و من فهمیدم که اونا همبرگر دوست دارن؛ خوش بختانه من یک همبرگر توی کیفم بود و به آنها دادم و آنها با ما دوست شدند ولی همان لحظه گردبادی آمد و یک عالمه هیولا ظاهر شدند دشمن هیولاهای حیوانی، هیولاهای رباتی!….

«این داستان در جلد بعد ادامه دارد.»

شهراد شیری