توضیحات: متن و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: یکی بود یکی نبود. یک سرباز بود که پول نداشت اما یک مادر داشت که خیلی مهربان بود. این مادر بیمار بود. سرباز باید برای مادر دارو می خرید اما پول نداشت. یک روز پادشاه دستور داد جوانان باید به جنگ بروند. سرباز دوست نداشت بجنگد اما پادشاه او را پیدا کرد و به جنگ برد. سرباز در راه فرار کرد در راه درون گودالی افتاد درون گودال 3 تا در بود روی اولین در نوشته بود برنز روی دومین در نوشته بود نقره و روی سومین در نوشته بود طلا سرباز وارد سومین در شد. او 6 صندوقچه را دید که پر از طلا بود. در گوشه دیوار سگی را دید که اندازهی گاوی بود. او نترسید جلو رفت و سلام کرد سگ نیز سلام کرد سگ به او سوتی داد و گفت: « وقتی پول نداشتی سوت بزن من برایت پول می آورم اما راز مرا به کسی نگو.» سرباز گفت: «باشد به کسی نمی گویم.»
سرباز به خانه برگشت. وقتی مادرش خواب بود سوت زد و سگ آمد و برای او پول آورد او خوشحال شد. صبح فردا سرباز به قول خود عمل نکرد و همه چیز را به مادرش گفت.
بعد به عطاری رفت و داروهای مادرش را خرید. وقتی مادرش خوب شد پول آنها تمام شد اما وقتی سوت زد دیگر سگ نیامد یاد قول خود به سگ افتاد. فهمید که راز نگهدار خوبی نیست. قصهی ما به سر رسید کلاغ به خونش نرسید.
توضیحات: بازنویسی داستان «طوطی و بازرگان» و تصویرسازی
متن اثر: بازرگانی یک طوطی داشت و او را در قفس زندانی کرده بود روزی بازرگان می خواست به سفر به رود از همه کنیزانش پرسید که چه می خواهید که برای شما بیاورم از طوطی هم پرسید که چه طوطی گفت به دوستانم سلام برسان و به گو این طوطی بسیار دل تنگ شماست اما در قفس زندانی است. بعد از بازگشت از سفر بازرگان به طوطی گفت من سلام تو را رساندم اما بسیار پشیمانم یکی از دوستانت به محض این که داستان رنج تو را شنید از درخت افتاد و جون داد همین که طوطی داستان را شنید درون قفس افتاد بازرگان در قفس را باز کرد و طوطی را بیرون آورد ناگهان طوطی پرواز کرد و به دو به شاخه نشست و گفت آن طوطی هندی به من نشان داد که نباید صحبت کنم تو مرا به خاطر شیرین زبانی در قفس انداخته ای
توضیحات: بازنویسی داستان «طوطی و بازرگان» و تصویرسازی
متن اثر: بازرگانی یک طوطی داشت و او را در قفس زندانی کرده بود روزی بازرگان می خواست به سفر به رود از همه کنیزانش پرسید که چه می خواهید که برای شما بیاورم از طوطی هم پرسید که چه طوطی گفت به دوستانم سلام برسان و به گو این طوطی بسیار دل تنگ شماست اما در قفس زندانی است. بعد از بازگشت از سفر بازرگان به طوطی گفت من سلام تو را رساندم اما بسیار پشیمانم یکی از دوستانت به محض این که داستان رنج تو را شنید از درخت افتاد و جون داد همین که طوطی داستان را شنید درون قفس افتاد بازرگان در قفس را باز کرد و طوطی را بیرون آورد ناگهان طوطی پرواز کرد و به دو به شاخه نشست و گفت آن طوطی هندی به من نشان داد که نباید صحبت کنم تو مرا به خاطر شیرین زبانی در قفس انداخته ای
توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: یک روز من ساعت 8:30 از خواب پا شدم. بعد دیدم 5 یا 6 تا ساز در اتاقم بودند. من از تعجب دویدم به سمت آشپزخانه و داد زدم و به همه: چرا توی اتاقم 6 تا ساز است؟ و دوباره گفتم: چرا تو اتاقم 6 تا ساز است؟ 2 ویلن، 2 شیپور و 2 درام. هیچکس جواب نداد و بعد از یک ساعت به آنها عادت کردم. ولی روز بعد نبودند. تعجب کردم و خیلی ناراحت شدم. بعد این را به مادرم گفتم. مادرم گفت: چه عجیب! بعد با ناراحتی به اتاق برگشتم. روز بعد هم باز آنها بودند! ولی اتوماتیک آهنگ می زدند. به سقف اتاق نگاه کردم به خاطر این که ببینم این ها از دیوار می آیند یا نه، که یک مستطیل دیدم . رفتم نردبان پدربزرگم را قرض گرفتم و بازش کردم، به سمت مستطیل بردم و روی نردبان ایستادم و به مستطیل دست زدم. مستطیل باز شد و من را کشید توی خودش. من داد زدم: مامان! ولی تا که مادرم آمد من توی مستطیل بودم. ولی آن مستطیل یک مستطیل معمولی نبود. آن یک در بود. ولی باز هم در معمولی نبود. یک در جادویی بود که تو را به سرزمین آهنگین می برد که همه سازهای دنیا در آنجا بود. ولی یک چیز مهم: هر کسی در آن در می رفت کل دنیا متوقف می شود. و هر وقت آن کس که توی در هست برگردد بیرون، دنیا مثل اول می شود و وقتی که دنیا متوقف است کسی نمی فهمد به جز آن کسی که تو در هست. من توی در تنهای تنها برای 3 یا 4 روز در آن جا زدگی کردم و به آنجا عادت کردم. بعد یک صدا گفت: آن سازها برای تو! من خیلی خوشحال شدم ولی گفتم: چطوری از این جا بروم؟ آن صدا گفت: هر جور که تو بخواهی! من چشم هایم را بستم بعد باز کردم و دیدم توی اتاقم هستم! و سازها هم بودند و صدای قشنگ شان را شنیدم و برای اولین بار سازهای جادویی زدم. آنها تا ابد با من بودند.
عنوان اثر: سفر به س
توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: یک روز من ساعت 8:30 از خواب پا شدم. بعد دیدم 5 یا 6 تا ساز در اتاقم بودند. من از تعجب دویدم به سمت آشپزخانه و داد زدم و به همه: چرا توی اتاقم 6 تا ساز است؟ و دوباره گفتم: چرا تو اتاقم 6 تا ساز است؟ 2 ویلن، 2 شیپور و 2 درام. هیچکس جواب نداد و بعد از یک ساعت به آنها عادت کردم. ولی روز بعد نبودند. تعجب کردم و خیلی ناراحت شدم. بعد این را به مادرم گفتم. مادرم گفت: چه عجیب! بعد با ناراحتی به اتاق برگشتم. روز بعد هم باز آنها بودند! ولی اتوماتیک آهنگ می زدند. به سقف اتاق نگاه کردم به خاطر این که ببینم این ها از دیوار می آیند یا نه، که یک مستطیل دیدم . رفتم نردبان پدربزرگم را قرض گرفتم و بازش کردم، به سمت مستطیل بردم و روی نردبان ایستادم و به مستطیل دست زدم. مستطیل باز شد و من را کشید توی خودش. من داد زدم: مامان! ولی تا که مادرم آمد من توی مستطیل بودم. ولی آن مستطیل یک مستطیل معمولی نبود. آن یک در بود. ولی باز هم در معمولی نبود. یک در جادویی بود که تو را به سرزمین آهنگین می برد که همه سازهای دنیا در آنجا بود. ولی یک چیز مهم: هر کسی در آن در می رفت کل دنیا متوقف می شود. و هر وقت آن کس که توی در هست برگردد بیرون، دنیا مثل اول می شود و وقتی که دنیا متوقف است کسی نمی فهمد به جز آن کسی که تو در هست. من توی در تنهای تنها برای 3 یا 4 روز در آن جا زدگی کردم و به آنجا عادت کردم. بعد یک صدا گفت: آن سازها برای تو! من خیلی خوشحال شدم ولی گفتم: چطوری از این جا بروم؟ آن صدا گفت: هر جور که تو بخواهی! من چشم هایم را بستم بعد باز کردم و دیدم توی اتاقم هستم! و سازها هم بودند و صدای قشنگ شان را شنیدم و برای اولین بار سازهای جادویی زدم. آنها تا ابد با من بودند.
عنوان اثر: سفر به س
توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: یک روز من ساعت 8:30 از خواب پا شدم. بعد دیدم 5 یا 6 تا ساز در اتاقم بودند. من از تعجب دویدم به سمت آشپزخانه و داد زدم و به همه: چرا توی اتاقم 6 تا ساز است؟ و دوباره گفتم: چرا تو اتاقم 6 تا ساز است؟ 2 ویلن، 2 شیپور و 2 درام. هیچکس جواب نداد و بعد از یک ساعت به آنها عادت کردم. ولی روز بعد نبودند. تعجب کردم و خیلی ناراحت شدم. بعد این را به مادرم گفتم. مادرم گفت: چه عجیب! بعد با ناراحتی به اتاق برگشتم. روز بعد هم باز آنها بودند! ولی اتوماتیک آهنگ می زدند. به سقف اتاق نگاه کردم به خاطر این که ببینم این ها از دیوار می آیند یا نه، که یک مستطیل دیدم . رفتم نردبان پدربزرگم را قرض گرفتم و بازش کردم، به سمت مستطیل بردم و روی نردبان ایستادم و به مستطیل دست زدم. مستطیل باز شد و من را کشید توی خودش. من داد زدم: مامان! ولی تا که مادرم آمد من توی مستطیل بودم. ولی آن مستطیل یک مستطیل معمولی نبود. آن یک در بود. ولی باز هم در معمولی نبود. یک در جادویی بود که تو را به سرزمین آهنگین می برد که همه سازهای دنیا در آنجا بود. ولی یک چیز مهم: هر کسی در آن در می رفت کل دنیا متوقف می شود. و هر وقت آن کس که توی در هست برگردد بیرون، دنیا مثل اول می شود و وقتی که دنیا متوقف است کسی نمی فهمد به جز آن کسی که تو در هست. من توی در تنهای تنها برای 3 یا 4 روز در آن جا زدگی کردم و به آنجا عادت کردم. بعد یک صدا گفت: آن سازها برای تو! من خیلی خوشحال شدم ولی گفتم: چطوری از این جا بروم؟ آن صدا گفت: هر جور که تو بخواهی! من چشم هایم را بستم بعد باز کردم و دیدم توی اتاقم هستم! و سازها هم بودند و صدای قشنگ شان را شنیدم و برای اولین بار سازهای جادویی زدم. آنها تا ابد با من بودند.
عنوان اثر: سفر به س
توضیحات: این داستان توسط دانش آموز نوشته و تصویرسازی شده است.
متن اثر:
یکی بود یکی نبود. یک روز شش نخود توی یک غلاف با هم جلسه داشتند یکی گفت: «ما باید از توی این غلاف بیرون بیاییم.» یکی دیگر هم گفت: «آخه ما چه جوری از این جا بیرون برویم.» یکی دیگر هم گفت: «با زور با زور خودمان» یکی دیگر هم گفت: « ما که زور بازو نداریم. »
یک دفعه یک بچه زشت غلاف را پاره کرد و دو نفر را به بالا پرت کرد و دو نفر را زیر پایش له کرد و دو نفر را هم به سمت چپ پرتاب کرد. آن چهار نفری که به سمت بالا پرتاب شدن دو نفر از آنها از هوا افتادند توی شومینه یک نفر هم افتاد توی نخود پلو و خورده شد و آن دو نفر که افتاده بود توی شومینه آتش گرفتند و یک نفر هم نجات پیدا کرد دوباره افتاد توی جنگل شما حدس می زنید چه اتفاقی می افتد؟
توضیحات: این داستان توسط دانش آموز نوشته و تصویرسازی شده است.
متن اثر:
یکی بود یکی نبود. یک روز شش نخود توی یک غلاف با هم جلسه داشتند یکی گفت: «ما باید از توی این غلاف بیرون بیاییم.» یکی دیگر هم گفت: «آخه ما چه جوری از این جا بیرون برویم.» یکی دیگر هم گفت: «با زور با زور خودمان» یکی دیگر هم گفت: « ما که زور بازو نداریم. »
یک دفعه یک بچه زشت غلاف را پاره کرد و دو نفر را به بالا پرت کرد و دو نفر را زیر پایش له کرد و دو نفر را هم به سمت چپ پرتاب کرد. آن چهار نفری که به سمت بالا پرتاب شدن دو نفر از آنها از هوا افتادند توی شومینه یک نفر هم افتاد توی نخود پلو و خورده شد و آن دو نفر که افتاده بود توی شومینه آتش گرفتند و یک نفر هم نجات پیدا کرد دوباره افتاد توی جنگل شما حدس می زنید چه اتفاقی می افتد؟
توضیحات: این داستان توسط دانش آموز نوشته و تصویرسازی شده است.
متن اثر:
یکی بود یکی نبود. یک روز شش نخود توی یک غلاف با هم جلسه داشتند یکی گفت: «ما باید از توی این غلاف بیرون بیاییم.» یکی دیگر هم گفت: «آخه ما چه جوری از این جا بیرون برویم.» یکی دیگر هم گفت: «با زور با زور خودمان» یکی دیگر هم گفت: « ما که زور بازو نداریم. »
یک دفعه یک بچه زشت غلاف را پاره کرد و دو نفر را به بالا پرت کرد و دو نفر را زیر پایش له کرد و دو نفر را هم به سمت چپ پرتاب کرد. آن چهار نفری که به سمت بالا پرتاب شدن دو نفر از آنها از هوا افتادند توی شومینه یک نفر هم افتاد توی نخود پلو و خورده شد و آن دو نفر که افتاده بود توی شومینه آتش گرفتند و یک نفر هم نجات پیدا کرد دوباره افتاد توی جنگل شما حدس می زنید چه اتفاقی می افتد؟
توضیحات: متن و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: یکی بود یکی نبود. یک پادشاه بود که خیلی خسیس بود. این پادشاه پنج تا پسر داشت. یک روز تصمیم گرفت تمام کره زمین را تسخیر کند به پسرهایش گفت: «این کشور شش مرد دارد من به هرکدام از شما فرماندهی یک مرز را می دهم و مرز آخر را خودم فرمانداری می کنم به هر شش نفرماان 46 تانک، 58 هواپیما و جت، 6000000000 سرباز مجهز، 60 زیر دریایی، 200 جیپ و موتورت و 68 هلیکوپتر می دهم.»
وقتی خبر به دست کشورهای دیگر رسید آنها خیلی ترسیدند. چون آنها اصلا مجهز نبودند ولی چاره دیگری نداشتند. 5 کشور به سوی خاک یکی از مرزها پناه گرفتند و پادشاه اجازه داد که آنها به داخل کشور بیایند ولی به شرط اینکه برای پادشاه کار کنند.
وقتی جنگ شروع شد نیروها با هم برابر بودند برای همین یکی از پسرهای شاه اسم جنگ را جنگ بی پایان گذاشت؛ اگر الان دقت کنید در آن منطقه هنوز هم جنگ هست.
توضیحات: متن و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: یکی بود یکی نبود. یک پادشاه بود که خیلی خسیس بود. این پادشاه پنج تا پسر داشت. یک روز تصمیم گرفت تمام کره زمین را تسخیر کند به پسرهایش گفت: «این کشور شش مرد دارد من به هرکدام از شما فرماندهی یک مرز را می دهم و مرز آخر را خودم فرمانداری می کنم به هر شش نفرماان 46 تانک، 58 هواپیما و جت، 6000000000 سرباز مجهز، 60 زیر دریایی، 200 جیپ و موتورت و 68 هلیکوپتر می دهم.»
وقتی خبر به دست کشورهای دیگر رسید آنها خیلی ترسیدند. چون آنها اصلا مجهز نبودند ولی چاره دیگری نداشتند. 5 کشور به سوی خاک یکی از مرزها پناه گرفتند و پادشاه اجازه داد که آنها به داخل کشور بیایند ولی به شرط اینکه برای پادشاه کار کنند.
وقتی جنگ شروع شد نیروها با هم برابر بودند برای همین یکی از پسرهای شاه اسم جنگ را جنگ بی پایان گذاشت؛ اگر الان دقت کنید در آن منطقه هنوز هم جنگ هست.
توضیحات: متن و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: یکی بود یکی نبود. یک سرباز بود که پول نداشت اما یک مادر داشت که خیلی مهربان بود. این مادر بیمار بود. سرباز باید برای مادر دارو می خرید اما پول نداشت. یک روز پادشاه دستور داد جوانان باید به جنگ بروند. سرباز دوست نداشت بجنگد اما پادشاه او را پیدا کرد و به جنگ برد. سرباز در راه فرار کرد در راه درون گودالی افتاد درون گودال 3 تا در بود روی اولین در نوشته بود برنز روی دومین در نوشته بود نقره و روی سومین در نوشته بود طلا سرباز وارد سومین در شد. او 6 صندوقچه را دید که پر از طلا بود. در گوشه دیوار سگی را دید که اندازهی گاوی بود. او نترسید جلو رفت و سلام کرد سگ نیز سلام کرد سگ به او سوتی داد و گفت: « وقتی پول نداشتی سوت بزن من برایت پول می آورم اما راز مرا به کسی نگو.» سرباز گفت: «باشد به کسی نمی گویم.»
سرباز به خانه برگشت. وقتی مادرش خواب بود سوت زد و سگ آمد و برای او پول آورد او خوشحال شد. صبح فردا سرباز به قول خود عمل نکرد و همه چیز را به مادرش گفت.
بعد به عطاری رفت و داروهای مادرش را خرید. وقتی مادرش خوب شد پول آنها تمام شد اما وقتی سوت زد دیگر سگ نیامد یاد قول خود به سگ افتاد. فهمید که راز نگهدار خوبی نیست. قصهی ما به سر رسید کلاغ به خونش نرسید.
توضیحات: متن داستان و تصویرسازی توسط کودک انجام شده است.
متن اثر: روزی روزگاری سه مداد نوکی در جا مدادی زندگی می کردند. یک پسربچه هم صاحب آنها بود. روز چهارشنبه بود. پسربچه داشت آماده می شد که به مدرسه برود. وقتی به مدرسه رسید رفت در کلاس خود زنگ اول بود. آنها ریاضی داشتند. بعد هنر و بعد زبان و بعد فارسی و بعد قرآن و بعد فارسی و بعد علوم که زنگ آخر بود.
وقتی نوبت علوم رسید باید امتحان می دادند. پسر بچه سوال 3 بود که نوکش شکست! یک مداد نوکی دیگر برداشت اما بازم نوکش شکست! پسربچه نوک نداشت چون همه نوک ها را گم کرده بود و مادرش هم برای او نمی خرید، چون او گم می کرد.
پسربچه مداد نوکی سوم را برداشت و 7 سوال دیگر را نوشت بعد زنگ خانه وقتی سرایدار مدرسه آمد تا کلاس را مرتب کند دو مداد نوکی را دید. آنها را از روی زمین برداشت و درون یک جا مدادی گذاشت. اما خوشبختانه آن جا مدادی پسر بچه بود.
وقتی مداد نوکی از خواب بلند شد خیلی تعجب کرد، چون دو مداد نوکی دیگر هم پیش آن بود. مداد نوکی از آنها خواست بگویند چه شده. دو مداد نوکی ماجرای خودشان را برایش تعریف کردند.
بعد یکی از آنها گفت: « بیاید از این جامدادی بیرون بیاییم و کمی قدم بزنیم.»
آنها بیرون آمدند. یکی از مداد نوکی ها از بالای میز افتاد. صدای آن آمدد که می گفت: «اینجا انبار نوک است!»
دو مداد نوکی دیگر به آنجا رفتند و هر چقدر توانستند خود را با نوک پر کردند و بعد به جا مدادی برگشتند. روز بعد وقتی پسربچه آمد به مدرسه ریاضی داشت. داشت می نوشت که یک دفعه مداد نوکی از دست پسربچه رها شد و به زمین افتاد.
پسر بچه داشت به دنبال او می گشت که یک دفعه آن را کنار سطل آشغال دید. آن انبار نوک بود و پسر بچه هرچه نوک گم کرده بود پیدا کرد! و همه چیز با خیر و خوشی به پایان رسید.
توضیحات: متن داستان و تصویرسازی توسط کودک انجام شده است.
متن اثر: روزی روزگاری سه مداد نوکی در جا مدادی زندگی می کردند. یک پسربچه هم صاحب آنها بود. روز چهارشنبه بود. پسربچه داشت آماده می شد که به مدرسه برود. وقتی به مدرسه رسید رفت در کلاس خود زنگ اول بود. آنها ریاضی داشتند. بعد هنر و بعد زبان و بعد فارسی و بعد قرآن و بعد فارسی و بعد علوم که زنگ آخر بود.
وقتی نوبت علوم رسید باید امتحان می دادند. پسر بچه سوال 3 بود که نوکش شکست! یک مداد نوکی دیگر برداشت اما بازم نوکش شکست! پسربچه نوک نداشت چون همه نوک ها را گم کرده بود و مادرش هم برای او نمی خرید، چون او گم می کرد.
پسربچه مداد نوکی سوم را برداشت و 7 سوال دیگر را نوشت بعد زنگ خانه وقتی سرایدار مدرسه آمد تا کلاس را مرتب کند دو مداد نوکی را دید. آنها را از روی زمین برداشت و درون یک جا مدادی گذاشت. اما خوشبختانه آن جا مدادی پسر بچه بود.
وقتی مداد نوکی از خواب بلند شد خیلی تعجب کرد، چون دو مداد نوکی دیگر هم پیش آن بود. مداد نوکی از آنها خواست بگویند چه شده. دو مداد نوکی ماجرای خودشان را برایش تعریف کردند.
بعد یکی از آنها گفت: « بیاید از این جامدادی بیرون بیاییم و کمی قدم بزنیم.»
آنها بیرون آمدند. یکی از مداد نوکی ها از بالای میز افتاد. صدای آن آمدد که می گفت: «اینجا انبار نوک است!»
دو مداد نوکی دیگر به آنجا رفتند و هر چقدر توانستند خود را با نوک پر کردند و بعد به جا مدادی برگشتند. روز بعد وقتی پسربچه آمد به مدرسه ریاضی داشت. داشت می نوشت که یک دفعه مداد نوکی از دست پسربچه رها شد و به زمین افتاد.
پسر بچه داشت به دنبال او می گشت که یک دفعه آن را کنار سطل آشغال دید. آن انبار نوک بود و پسر بچه هرچه نوک گم کرده بود پیدا کرد! و همه چیز با خیر و خوشی به پایان رسید.
توضیحات: متن داستان و تصویرسازی توسط کودک انجام شده است.
متن اثر: روزی روزگاری سه مداد نوکی در جا مدادی زندگی می کردند. یک پسربچه هم صاحب آنها بود. روز چهارشنبه بود. پسربچه داشت آماده می شد که به مدرسه برود. وقتی به مدرسه رسید رفت در کلاس خود زنگ اول بود. آنها ریاضی داشتند. بعد هنر و بعد زبان و بعد فارسی و بعد قرآن و بعد فارسی و بعد علوم که زنگ آخر بود.
وقتی نوبت علوم رسید باید امتحان می دادند. پسر بچه سوال 3 بود که نوکش شکست! یک مداد نوکی دیگر برداشت اما بازم نوکش شکست! پسربچه نوک نداشت چون همه نوک ها را گم کرده بود و مادرش هم برای او نمی خرید، چون او گم می کرد.
پسربچه مداد نوکی سوم را برداشت و 7 سوال دیگر را نوشت بعد زنگ خانه وقتی سرایدار مدرسه آمد تا کلاس را مرتب کند دو مداد نوکی را دید. آنها را از روی زمین برداشت و درون یک جا مدادی گذاشت. اما خوشبختانه آن جا مدادی پسر بچه بود.
وقتی مداد نوکی از خواب بلند شد خیلی تعجب کرد، چون دو مداد نوکی دیگر هم پیش آن بود. مداد نوکی از آنها خواست بگویند چه شده. دو مداد نوکی ماجرای خودشان را برایش تعریف کردند.
بعد یکی از آنها گفت: « بیاید از این جامدادی بیرون بیاییم و کمی قدم بزنیم.»
آنها بیرون آمدند. یکی از مداد نوکی ها از بالای میز افتاد. صدای آن آمدد که می گفت: «اینجا انبار نوک است!»
دو مداد نوکی دیگر به آنجا رفتند و هر چقدر توانستند خود را با نوک پر کردند و بعد به جا مدادی برگشتند. روز بعد وقتی پسربچه آمد به مدرسه ریاضی داشت. داشت می نوشت که یک دفعه مداد نوکی از دست پسربچه رها شد و به زمین افتاد.
پسر بچه داشت به دنبال او می گشت که یک دفعه آن را کنار سطل آشغال دید. آن انبار نوک بود و پسر بچه هرچه نوک گم کرده بود پیدا کرد! و همه چیز با خیر و خوشی به پایان رسید.
توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: ما دیدیم کوالا – والا – کانگا –وومبا – دینگو – و هم دستش اینجان؛ از ترس خشکمون زد، نزدیک تر رفتیم و دیدیم ، خواب شون برده. برنا پرسید چطور خوابشون برده؟
سرمد گفت: «نمی دونم» مامانم گفت: «تا این جونورا خوابن شما بیاین همبرگر بخورید.» ما رفتیم و ناهار خوردیم. بعد از ناهار من پیشنهاد دادم: ببریمش پیش آقای میر سعید، اون می تونه کمکون کنه. با کمک پدرامون هیولاها را به مدرسه پیش آقای میرسعید بردیم. آقای میرسعید گقت: «اینارو توی این قفس گنده بندازین و همه ی عکس هایی که داریم دور و برشون بچسبونین.»
بعد که ما اینکارو کردیم هیولاها بیدار شدن و از گشنگی خودشون رو به در و دیوار کوبیدن ؛ ولی یک عکس نظرشون رو جلب کرد. اون عکس همبرگر بود.
آب از دهانشان سرازیر شد و من فهمیدم که اونا همبرگر دوست دارن؛ خوش بختانه من یک همبرگر توی کیفم بود و به آنها دادم و آنها با ما دوست شدند ولی همان لحظه گردبادی آمد و یک عالمه هیولا ظاهر شدند دشمن هیولاهای حیوانی، هیولاهای رباتی!….
«این داستان در جلد بعد ادامه دارد.»
توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: ما دیدیم کوالا – والا – کانگا –وومبا – دینگو – و هم دستش اینجان؛ از ترس خشکمون زد، نزدیک تر رفتیم و دیدیم ، خواب شون برده. برنا پرسید چطور خوابشون برده؟
سرمد گفت: «نمی دونم» مامانم گفت: «تا این جونورا خوابن شما بیاین همبرگر بخورید.» ما رفتیم و ناهار خوردیم. بعد از ناهار من پیشنهاد دادم: ببریمش پیش آقای میر سعید، اون می تونه کمکون کنه. با کمک پدرامون هیولاها را به مدرسه پیش آقای میرسعید بردیم. آقای میرسعید گقت: «اینارو توی این قفس گنده بندازین و همه ی عکس هایی که داریم دور و برشون بچسبونین.»
بعد که ما اینکارو کردیم هیولاها بیدار شدن و از گشنگی خودشون رو به در و دیوار کوبیدن ؛ ولی یک عکس نظرشون رو جلب کرد. اون عکس همبرگر بود.
آب از دهانشان سرازیر شد و من فهمیدم که اونا همبرگر دوست دارن؛ خوش بختانه من یک همبرگر توی کیفم بود و به آنها دادم و آنها با ما دوست شدند ولی همان لحظه گردبادی آمد و یک عالمه هیولا ظاهر شدند دشمن هیولاهای حیوانی، هیولاهای رباتی!….
«این داستان در جلد بعد ادامه دارد.»
توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: سرمد و من و آرتین روی ماشین زمان کار می کردیم. آرتین گفت: «فکر کنم تمام شد» سرمد گفت: «حالا برای امتحان کجا بریم؟» گفتم: بریم دنیای هیولاها. سرمد گفت: خوبه» آرتین گفت: «کجا رو بزنم؟» گفتم: «نه بزار بچه ها را صدا کنم. کی میاد یه سفر با ماشین زمان همه گفتند هورا و آمدند. یکهو آرتین دکمه را فشارا داد. همه جا رنگ وارنگ شد. گفتم کار کرد. و وقتی چشامون را باز کردیم با یک عالمه هیولا رو به رو شدیم؛ و ما خواستیم برگردیم که دیدیم ماشین زمان خراب شده. از ترس نمی دانستیم چکار کنیم و به جنگلی که در آن نزدیکی ها بود پنهان شدیم. کامیاب گفت: زیاد طول نمی کشد که پیدامون کنن باید یه فکری کنیم. » سانیار گفت: «بیا باهاشون بجنگیم» آرتین گفت: «چی؟ بجنگیم؟ اونا هیولا هستند و ما چند تا بچه، حتما می خورنمون.» برنا گفت: بیاین باهاشون صحبت کنیم که نخورنمون.» سرمد گفت: نخورنمون؟ بدتر می خورنمون.» گفتم: آره، بیاین باهاشون دوست شدیم طولی نکشید که همه هیولاها باهامون دوست شدند به جزی یکی شون، شرورترین و قوی ترین و حیوانی ترین هیولای دنیای هیولا ها؛ به اسم سوپرکوالا-والا-کانگا و ومبا – دینگو- که هیچ جور نمی شد باهاش دوست شد. دور و بر رو نگاه کردیم دیدم یک هم دست داره آن یک روه فرانکشتاین بود.
آن ها به سمت ما آمدند ما امیدوار بودیم که بتونیم که فرار کنیم و توانستیم. و من دکمه را فشار دادم. وقتی چشمامون را باز کردیم خونه من بودیم. هممون شنیدیم بچه ها ناهار آمادست. ولی ما دیدیم که کوالا – والا – کانگا – دومبا – دینگو اینجاست.
« این داستان در جلد دوم ادامه دارد»
توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: سرمد و من و آرتین روی ماشین زمان کار می کردیم. آرتین گفت: «فکر کنم تمام شد» سرمد گفت: «حالا برای امتحان کجا بریم؟» گفتم: بریم دنیای هیولاها. سرمد گفت: خوبه» آرتین گفت: «کجا رو بزنم؟» گفتم: «نه بزار بچه ها را صدا کنم. کی میاد یه سفر با ماشین زمان همه گفتند هورا و آمدند. یکهو آرتین دکمه را فشارا داد. همه جا رنگ وارنگ شد. گفتم کار کرد. و وقتی چشامون را باز کردیم با یک عالمه هیولا رو به رو شدیم؛ و ما خواستیم برگردیم که دیدیم ماشین زمان خراب شده. از ترس نمی دانستیم چکار کنیم و به جنگلی که در آن نزدیکی ها بود پنهان شدیم. کامیاب گفت: زیاد طول نمی کشد که پیدامون کنن باید یه فکری کنیم. » سانیار گفت: «بیا باهاشون بجنگیم» آرتین گفت: «چی؟ بجنگیم؟ اونا هیولا هستند و ما چند تا بچه، حتما می خورنمون.» برنا گفت: بیاین باهاشون صحبت کنیم که نخورنمون.» سرمد گفت: نخورنمون؟ بدتر می خورنمون.» گفتم: آره، بیاین باهاشون دوست شدیم طولی نکشید که همه هیولاها باهامون دوست شدند به جزی یکی شون، شرورترین و قوی ترین و حیوانی ترین هیولای دنیای هیولا ها؛ به اسم سوپرکوالا-والا-کانگا و ومبا – دینگو- که هیچ جور نمی شد باهاش دوست شد. دور و بر رو نگاه کردیم دیدم یک هم دست داره آن یک روه فرانکشتاین بود.
آن ها به سمت ما آمدند ما امیدوار بودیم که بتونیم که فرار کنیم و توانستیم. و من دکمه را فشار دادم. وقتی چشمامون را باز کردیم خونه من بودیم. هممون شنیدیم بچه ها ناهار آمادست. ولی ما دیدیم که کوالا – والا – کانگا – دومبا – دینگو اینجاست.
« این داستان در جلد دوم ادامه دارد»
توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: سرمد و من و آرتین روی ماشین زمان کار می کردیم. آرتین گفت: «فکر کنم تمام شد» سرمد گفت: «حالا برای امتحان کجا بریم؟» گفتم: بریم دنیای هیولاها. سرمد گفت: خوبه» آرتین گفت: «کجا رو بزنم؟» گفتم: «نه بزار بچه ها را صدا کنم. کی میاد یه سفر با ماشین زمان همه گفتند هورا و آمدند. یکهو آرتین دکمه را فشارا داد. همه جا رنگ وارنگ شد. گفتم کار کرد. و وقتی چشامون را باز کردیم با یک عالمه هیولا رو به رو شدیم؛ و ما خواستیم برگردیم که دیدیم ماشین زمان خراب شده. از ترس نمی دانستیم چکار کنیم و به جنگلی که در آن نزدیکی ها بود پنهان شدیم. کامیاب گفت: زیاد طول نمی کشد که پیدامون کنن باید یه فکری کنیم. » سانیار گفت: «بیا باهاشون بجنگیم» آرتین گفت: «چی؟ بجنگیم؟ اونا هیولا هستند و ما چند تا بچه، حتما می خورنمون.» برنا گفت: بیاین باهاشون صحبت کنیم که نخورنمون.» سرمد گفت: نخورنمون؟ بدتر می خورنمون.» گفتم: آره، بیاین باهاشون دوست شدیم طولی نکشید که همه هیولاها باهامون دوست شدند به جزی یکی شون، شرورترین و قوی ترین و حیوانی ترین هیولای دنیای هیولا ها؛ به اسم سوپرکوالا-والا-کانگا و ومبا – دینگو- که هیچ جور نمی شد باهاش دوست شد. دور و بر رو نگاه کردیم دیدم یک هم دست داره آن یک روه فرانکشتاین بود.
آن ها به سمت ما آمدند ما امیدوار بودیم که بتونیم که فرار کنیم و توانستیم. و من دکمه را فشار دادم. وقتی چشمامون را باز کردیم خونه من بودیم. هممون شنیدیم بچه ها ناهار آمادست. ولی ما دیدیم که کوالا – والا – کانگا – دومبا – دینگو اینجاست.
« این داستان در جلد دوم ادامه دارد»
توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: ما دیدیم کوالا – والا – کانگا –وومبا – دینگو – و هم دستش اینجان؛ از ترس خشکمون زد، نزدیک تر رفتیم و دیدیم ، خواب شون برده. برنا پرسید چطور خوابشون برده؟
سرمد گفت: «نمی دونم» مامانم گفت: «تا این جونورا خوابن شما بیاین همبرگر بخورید.» ما رفتیم و ناهار خوردیم. بعد از ناهار من پیشنهاد دادم: ببریمش پیش آقای میر سعید، اون می تونه کمکون کنه. با کمک پدرامون هیولاها را به مدرسه پیش آقای میرسعید بردیم. آقای میرسعید گقت: «اینارو توی این قفس گنده بندازین و همه ی عکس هایی که داریم دور و برشون بچسبونین.»
بعد که ما اینکارو کردیم هیولاها بیدار شدن و از گشنگی خودشون رو به در و دیوار کوبیدن ؛ ولی یک عکس نظرشون رو جلب کرد. اون عکس همبرگر بود.
آب از دهانشان سرازیر شد و من فهمیدم که اونا همبرگر دوست دارن؛ خوش بختانه من یک همبرگر توی کیفم بود و به آنها دادم و آنها با ما دوست شدند ولی همان لحظه گردبادی آمد و یک عالمه هیولا ظاهر شدند دشمن هیولاهای حیوانی، هیولاهای رباتی!….
«این داستان در جلد بعد ادامه دارد.»
Copyright © 2024 All rights reserved
Website Design & Development by No Mind Design