توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: روزی روزگاری یک جعبه مدادهای رنگی مختلفی بودند که رنگ آبی تنها بود. کسی با او زندگی نمی کرد و همه از او بدشان می آمد. چون صاحب مدادها از رنگ آبی استفاده نمیکرد! و فقط یکی از مدادها اعتقاد داشت که همه مداد رنگی ها مهم هستند. یک روز مداد رنگی ها داشتند فوتبال بازی می کردند و مداد آبی پرسید می شود من هم بازی کنم. آنها گفتند نه و آن مداد که اعتقاد داشت که همه مدادها مهم هستند هر روز می دید همه مدادها دارند مداد آبی را اذیت می کنند. صبر او تمام شد. و به صاحب مداد ها گفت: «از مداد آبی …. می توانی دریا و آسمان بکشی» و صاحب برای اولین بار به مداد آبی دست زد و نقاشی کشید و مداد آبی ……
یک روز مردم ایران وقتی داشتند سریال دلدادگان را نگاه می کردند ناگهان عراق به ایران حمله کرد. سربازان ایران گفتند: ما می ریم جبهه با عراقی ها جنگ کنیم که آنها نتوانند شکستمون بدند. مردم ایران خیلی خوشحال شدند و گفتند: باریکلا بر شماهاه ما می تونیم جبهه بریم که توی جنگ آنها را شکست بدهیم شماها خیلی شجاعید. ما آنها را می کشیم. یکی از سربازهای …………. عراقی گفت شما دوتا کارتان تمام کردم. سرباز خیلی عصبانی شدند.
چیزی نگذشت که که هشت سال طول کشید و چهارده سرباز عراق کشته شدند. ………………………………………..
خورشید رفت \یش کوه ها و آنجا خوابش برد. خوابید. ایرانیان هفت سرباز خودشان زخمی شدند. و ایرانیان تصمیم گرفتند با عراقی ها صلح کند.
شعر و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر:
چه دریایی
چه جای با صفایی
چه جای پر نعمتی
چه جای آبزیانی
چه دریای زیبایی
رنگ تو چه زیبا است
چه جای با صفایی
ماهی های زیبایی
کوسه های قلدری
نهنگ های بزرگی
ماهی های رنگارنگ
دریای زیبایی
زاد ماهی، کوسه را
زاد ماهی بادکنکی و نهنگ را زاد دلفین را
و یک دفعه دیدیم همه چیز آبی است بعد دیدیم
در جنگ جهانی 2 هستیم حالمان داشت بد می شد دل و روده یک نوزاد ریخته بود بیرون یک دفعه اهورا را دیدیم با 5 تفنگ و 4 لباس و 4 کلاه تفنگ ها را داد به ما دیدیم یک زن را داشتن دل و روده را می ریختند بیرون و جرش می دادند و ما سرباز آلمان نازی را کشتیم
یادم رفت بگم آن پیرمرد * بعدا متوجه شدیم یک زامبی است و آن در پایگاه 75 آلمان نازی است
این داستان ادامه دارد قسمت 2 به زودی می رسد به دست
داستان اثر و تصویرسازی توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: سلام من آروین هستم جاسوسی فضا را می کنیم می خواین اسم اعضای گروه را بدانید
سرمد، عباس، مصطفی اولین پرونده ی ما در خانهی عباس بود ما عکس های عجیبی گرفتیم نمونه
من گفتم بیایید ماشین زمان بسازیم سرمد گفت: چرا گفتم: که بریم زمان آینده و ببینیم آدم فضایی جنگجو وجود دارد یا نه
مصطفی گفت: فکر خوبی است
چند سال بعد
بالاخره ماشین زمان ساخته شد اما یک دفعه صدای دنگ دنگ داد
نقاشی
توضیحات: شعر و تصویر سازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: من گیر افتادم در سیاه چال
چرا چرا چرا چرا
من ماموریت داشتم
که اسلحه بیارم
اما نذاشت نذاشت نذاشت
که ماموریتم را انجام بددددددم
چرا چرا چرا چرا
فرمانده جدای ما با هم
پرت شدیم توی درهی فلیپتین
که در آن سیاه چال بود او
من را پرت کرد توی سیاه چال درهی فلیپتین
ولی شمشیر من در مقصد اسلحه ههههسست
متن و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
روزی روزگاری یک پرنده ای با یک خرگوش دوست بودند. و همیشه خرگوش می گفت: «قایم موشک بازی کنیم.»
و همیشه خرگوش می گفت: «تو باید چشم بگذاری»
و پرنده می گفت: «چرا من خرگوش گفت چون تو کوچک تر از من هستی »
پرنده همیشه ناراحت می شد و همیشه می گفت: اشکال ندارد.
و این بار گفت: «نخیر من دیگر چشم نمیزارم.
خرگوش گفت: «اسلن می رویم پیشه قاضی.
باشه.
و یک روز خرگوش و پرنده رفتند پیشه قاضی.
و قاضی گفت شماها باید رایت کنید.
خرگوش گفت: «چجوری؟»
قاضی گفت: هربار یک نفر چشم بگذارد.
و پرنده و خرگوش با هم دیگر رفتند به خانه و با هم دوست شدند.
متن و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
روزی روزگاری یک پرنده ای با یک خرگوش دوست بودند. و همیشه خرگوش می گفت: «قایم موشک بازی کنیم.»
و همیشه خرگوش می گفت: «تو باید چشم بگذاری»
و پرنده می گفت: «چرا من خرگوش گفت چون تو کوچک تر از من هستی »
پرنده همیشه ناراحت می شد و همیشه می گفت: اشکال ندارد.
و این بار گفت: «نخیر من دیگر چشم نمیزارم.
خرگوش گفت: «اسلن می رویم پیشه قاضی.
باشه.
و یک روز خرگوش و پرنده رفتند پیشه قاضی.
و قاضی گفت شماها باید رایت کنید.
خرگوش گفت: «چجوری؟»
قاضی گفت: هربار یک نفر چشم بگذارد.
و پرنده و خرگوش با هم دیگر رفتند به خانه و با هم دوست شدند.
Copyright © 2024 All rights reserved
Website Design & Development by No Mind Design