پروژه: تهران/ خانه های قدیمی و ساختمان های جدید
توضیحات: متن و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: یکی بود یکی نبود. یک سرباز بود که پول نداشت اما یک مادر داشت که خیلی مهربان بود. این مادر بیمار بود. سرباز باید برای مادر دارو می خرید اما پول نداشت. یک روز پادشاه دستور داد جوانان باید به جنگ بروند. سرباز دوست نداشت بجنگد اما پادشاه او را پیدا کرد و به جنگ برد. سرباز در راه فرار کرد در راه درون گودالی افتاد درون گودال 3 تا در بود روی اولین در نوشته بود برنز روی دومین در نوشته بود نقره و روی سومین در نوشته بود طلا سرباز وارد سومین در شد. او 6 صندوقچه را دید که پر از طلا بود. در گوشه دیوار سگی را دید که اندازهی گاوی بود. او نترسید جلو رفت و سلام کرد سگ نیز سلام کرد سگ به او سوتی داد و گفت: « وقتی پول نداشتی سوت بزن من برایت پول می آورم اما راز مرا به کسی نگو.» سرباز گفت: «باشد به کسی نمی گویم.»
سرباز به خانه برگشت. وقتی مادرش خواب بود سوت زد و سگ آمد و برای او پول آورد او خوشحال شد. صبح فردا سرباز به قول خود عمل نکرد و همه چیز را به مادرش گفت.
بعد به عطاری رفت و داروهای مادرش را خرید. وقتی مادرش خوب شد پول آنها تمام شد اما وقتی سوت زد دیگر سگ نیامد یاد قول خود به سگ افتاد. فهمید که راز نگهدار خوبی نیست. قصهی ما به سر رسید کلاغ به خونش نرسید.
Copyright © 2024 All rights reserved
Website Design & Development by No Mind Design