توضیحات: پادشاه از عصبانیت روی نخودی نشست تا له شود، زنبور از دل نخودی بیرون آمد و پادشاه را نیش زد. پادشاه داد و فریاد کرد و بالا و پایین پرید
توضیحات: داستان و تصویرسازی اثر توسط کودک خلق شده است.
متن اثر: ما دیدیم کوالا – والا – کانگا –وومبا – دینگو – و هم دستش اینجان؛ از ترس خشکمون زد، نزدیک تر رفتیم و دیدیم ، خواب شون برده. برنا پرسید چطور خوابشون برده؟
سرمد گفت: «نمی دونم» مامانم گفت: «تا این جونورا خوابن شما بیاین همبرگر بخورید.» ما رفتیم و ناهار خوردیم. بعد از ناهار من پیشنهاد دادم: ببریمش پیش آقای میر سعید، اون می تونه کمکون کنه. با کمک پدرامون هیولاها را به مدرسه پیش آقای میرسعید بردیم. آقای میرسعید گقت: «اینارو توی این قفس گنده بندازین و همه ی عکس هایی که داریم دور و برشون بچسبونین.»
بعد که ما اینکارو کردیم هیولاها بیدار شدن و از گشنگی خودشون رو به در و دیوار کوبیدن ؛ ولی یک عکس نظرشون رو جلب کرد. اون عکس همبرگر بود.
آب از دهانشان سرازیر شد و من فهمیدم که اونا همبرگر دوست دارن؛ خوش بختانه من یک همبرگر توی کیفم بود و به آنها دادم و آنها با ما دوست شدند ولی همان لحظه گردبادی آمد و یک عالمه هیولا ظاهر شدند دشمن هیولاهای حیوانی، هیولاهای رباتی!….
«این داستان در جلد بعد ادامه دارد.»
Copyright © 2024 All rights reserved
Website Design & Development by No Mind Design